این کتاب، داستان پسری است به نام جکسون که از نظر او همه چیز باید واقعی و منطقی باشه و اصلا اهل خیال پردازی نبود. اما یک روز، فهمید که اکثر آدمها دوست دارن، بعضی وقتا تو دنیای خیالی خودشون زندگی کنن. واسه همین اونم یه دوست خیالی، برای خودش پیدا کرد. یه گربه! دوست خیالی جکسون، مثل خودش، عاشق پاستیل های بنفش بود.

جکسون، امسال یازده ساله میشود و به کلاس پنجم می رود و این داستان از زبان خودش نقل میشود. پدر جکسون به بیماری ام اس مبتلا میشود و کارش را از دست میدهد. خانواده جکسون از نظر مالی، مشکلات زیادی پیدا میکنند. مشکلات آنها به قدری زیاد میشود که نمیتوانند برای خودشان خانه ای دست و پا کنند و ناچار میشوند درون یک ون زندگی کنند.

دراین داستان جکسون، هر چیزی که در سرش میگذرد را برای ما تعریف میکند. او به چیزهای واقعی بیشتر اعتقاد دارد تا چیزهای تخیلی! اما وقتی دوست خیالی اش به نام کرنشا سر و کله اش پیدا میشود، جکسون کلی تعجب میکند، چون کرنشا دوست خیالی او در دوران کودکی اش بود و حالا با پیدا شدنش اوضاع خیلی عجیب و غریب شد! اما همین کرنشا آمده است تا به جکسون، در حل مشکلاتش کمک کند تا از پس سختی های زندگی بربیاید.