اگر روزی صندوقچه گنجی پیدا کردید چه حسی به شما دست میدهد؟ در کتاب عروسک یک چشم، جیمز پریلر، داستان خواهر و برادری را تعریف میکند که همیشه به دنبال پیدا کردن گنج بوده اند و یک روز چیز عجیب و غریبی پیدا میکنند. مالیک و تیانا بچه‌های خانواده رایس هستند. این خواهر و برادر، بچه های کنجکاوی هستند که دوست دارن همیشه به همه جا سرک بکشند و باهم بازی کنند تا بلکه یک روز بتوانند گنجی که همیشه دلشان میخواسته را پیدا کنند. ولی هیچ وقت، موفق نمیشدند و چیزهایی مثل بطری های خالی، توپ گلف و وسایل به درد نخور از زیر خاک پیدا میکردند.

اما یک روز، تیانا خواهر کوچک مالیک، بدون اینکه به برادرش بگوید به خانه‌ی قدیمی و متروکی می‌رود. خانه ای ترسناک. همه میگفتند، کسی نباید به آنجا برود. مالیک وقتی خبر دار میشود که تیانا به آنجا رفته پیشش می رود و به او میگوید که بهتر است هرچه زودتر از آنجا بروند. اما تیانا بالاخره از زیر خاک، یک وسیله به درد بخور پیدا کرد. یک چیز چوبی که باعث کنجکاوی بیشتر هردوتایشان شد. اما آن وسیله چه میتواند باشد؟