کتاب بیگانه، نوشته آلبرکامو، داستان مردی درونگرا به نام مورسو است که در دهه ۳۰ در الجزایر مرتکب قتل شده و در انتظار اعدام خویش به سر می برد. در بخش اول داستان، مورسو در مراسم تدفین مادرش شرکت می کند و هیچ احساس و اندوهی را از خود بروز نمی دهد. داستان در روزهای بعد از این اتفاق از نگاه شخصیت اصلی داستان روایت می شود. در واقع شاید تصویری که به شما دست بدهد، فردی پوچ گرا و بی انگیزه است که هیچ تمایلی به پیشرفت ندارد. هیچ نوع رابطه ای ندارد و از اینکه طی چند روز به این صورت طی می شود، خشنود است. در بخش دوم، ماجرای ازدواج مورسو با ماری و حکم اعدام مورسو به دلیل قتل، روایت می شود.

نکته قابل توجه در کتاب بیگانه این است که فکر می کنیم مورسو، آدم بی تفاوتی است. کسی که در مراسم تدفین مادرش هیچ احساسی ندارد، فردای آن روز حمام دریا میگیرد، رابطه نامشروع برقرار می کند و به دیدن فیلم خنده دار می رود. در واقع شخصیت اصلی داستان، بی تفاوت نیست. بلکه بسیار منطقی است و منطقش، زندگی را برای او هموارتر کرده است. آلبر کامو درباره شخصیت مرسو می‌گوید: «مورسو نمی‌خواهد زندگی را ساده کند. بلکه او فقط هرچه هست، همان را می‌گوید. در نتیجه، جامعه با پیشرفت او به سرعت احساس تهدید می‌کند و او را از خود می‌راند.»

نکته جالب دیگری که در کتاب بیگانه با آن مواجه هستیم، تغییر شخصیت اصلی داستان است. مورسو در ابتدای داستان، فردی بی تفاوت به نظر می رسد، جامعه مورسو را ترک کرده و او هم قادر به درک احساسات جامعه نیست. اما به مرور و در ادامه داستان، رفتار او تغییر می کند.

به هیچ وجه، برای اتمام این کتاب عجله نکنید. با صبر و اشتیاق آن را مطالعه کنید. هر قسمتی از داستان می تواند برای شما جذاب و قابل تأمل باشد، روی آن فکر کنید، دیدگاهتان را بررسی کنید و خط سیر داستان را دنبال کنید. این کتاب، پر از مفهوم است، پس بهتر است با آرامش و تفکر این اثر به یادماندنی آلبرکامو را مطالعه کنید.